چه جوری بهشون بگم که من دیوونه ام؟…
دیروز رفتم کوی دانشگاه، پیش دوستام
شام آخر سال بود و غذاهایی که دوستان آماده کرده بودن تا شب عیدی دکتر ها رو میلیونر کنن
بعد از شام سنگین(شامل شعر و ور پلو! ؛ همه چی با تخم مرغ ! و همه چی برگر! )، درد دل ها و غیبت کردن ها شروع شد و ملت شروع کردن به یاد از زمین و اسمان و اقتصاد و …
یه دفعه هم کلاسیم بهم گفت امسال حس غریبی داره
دوست نداره بره روستاشون، چون دیوونه ی روستاشون مرده و عید همه دلتنگش هستن
یه جوری از محبوبیت و دوست داشتنی بودن این دیوونه کذایی حرف می زد که دلم گرفت
نه برای دیوونهه
واسه خودم
فکر کردم به اینکه دیوونه باشم
صبح ها از خواب بلند شم و عر عر کنم
یا فرداش حال کنم که قد قد قدا کنم و دور ده بدوم
سر به سر مرغ و خروس ها بذارم
به سگ ها سنگ های ریز بزنم و با ننه جون(نمی دونم چرا فکر می کنم مادر یه دیوونه، باید پیر باشه) کل کل کنم
اونم در حالی که یه کم ناله و نفرین می کنه ، قربون صدقم بره و از خدا بخواد که خوب بشم
سر به سر گاو های روستا بذارم(هم آدمای گاو و هم گاو های آدم یعنی سر به راه)
الاغ سواری هم که از آرزوهامه
حس حرص و شهوت نداشته باشم و هیچ کسی با من حس غریبی نکنه
(دیوونه ها از نظر من خیلی پاکن و جنسیت هم ندارن)
همه دوستم داشته باشن و هیشکی هم ازم دلگیر نمیشه
با بچه های ده از صداهای تو آغل و بارون دیشب حرف بزنم
با جن و پری های پشت آلا چیق رفیق بشم و ازشون بخوام گره از کار آسیاب وا کنن
دیوونه ها صادقانه ترن، ساده تر و با خدا ترند. مث بچه ها.
.
.
.
یه لحظه به سرم زد برم روستاشون
یه دو هفته ای دیوونه بشم برم روستاشون، یا برم روستاشون بعد دیوونه بشم
عاشقانه برم لب رود واسه کسی که دوسش دارم گریه کنم
یا خُل وضع دستامو بکنم توجیبم و واسه درختا شعر بخونم
قورباغه بگیرم بذارم تو جیبم
گریه کنم
ناز بیارم
خُل بشم
دور روستا بدوم و سوار یه نی بشم اسب سواری کنم
نمی دونم
شایدم برم یه چند روزی از «خودم» جدا بشم
.
شایدم دیوونگی حال داد و دیوونه موندم.
فقط دلهره دارم چه جوری بهشون بگم دیوونه ام؟
دستهبندی شده در: من یک مسافرم
